کبوتر سفيد

آرش آذرپناه
arashazar@email.com

داداش حسن با چهره ي رنگ پريده و چشمان گشاد شده از در خانه پريد توي هال و شروع كرد به نعره زدن:
-باز جغده نشسته رو پشت بوم
پدرم شترق با كف دستش كوبيد روي صحن پيشاني اش و مادرم آرام جيغ زد و من باز دوباره مي ديدم، سكوت مادر را و چهره ي وحشت زده ي داداش و بابا كه عزا مي گرفت و زانو ها ش را مي انداخت تو بغلش كنج خانه ماتش مي برد.
سا عت آونگي كه زد ،شب كاملا جا افتاده بود.پدر پا شد و جا نماز را بلند كرد برد توي اتاق آخري و صداي تلفظ غليظش كه:
-الله اكبر.
و بعد مثل همه ي شبهايي كه جغد مي ديديم يا احيانا گربه سياهي از روي ديوار رد مي شد يا پدرم توي كوچه مي ديد نمازش بيشتر طول مي كشيد و طلب استغفار و … .بعد مادرم پا مي شد آش و حلوا مي پخت و مدام زير لب ورد مي گفت و دود كردن اسفند.
×××××××××××
سر صبح با صداي اذان بيدار شدم.خانه شلوغ شده و پدرم داد و قال راه انداخته بود:
ـ گه به اين زندگي پشت سر هم بد شانسي اين از جغد ديشب اين هم از خواب مار و عقرب.عجب گيري كرديم. مگر ما چه كرديم با خلقت اي خدا!
مادر با صداي خواب زده اش باز دستور داد:
-پاشو برو پيش حاج غافل بلكه فالي بگيره،دعايي،چيزي بخونه اوضاع درست شه پاشو،يالا برو يه تعبيري ازش بخواه؟بلكه يه چيزي ديده باشي معني خوابت رو چپ كنه.يالا بگو بسم الله پاشو برو.
مادر وقتي يكريز صحبت مي كرد غير قابل تحمل بود.بلند شدم كه كمي زودتر بروم مدرسه.
ناخن هايم را با قيچي گرفتم.صداي مادرم باز بلند شد:
- بچه اين قيچي رو نزن بهم حال و حوصله دعوا نداريم
و من پا شدم رفتم به مدرسه.
ظهر كه از مدرسه بر گشتم در خانه را كه باز كردم،گربه ي ريقوي همسايه بغلي مان پريد جلو يم. خنده ام گرفت.يادم رفت به سه روز پيش كه توي حياطمان داشت جفتگيري مي كردو صداي جيغش بلند شده بود.مادرم مي گفت شگون ندارد و آمد با پلاستيك دمش را گرفت كه پرتش كند بيرون ولي گربه نر چسبيده بود بهش و جدا نمي شد.بعد هم كه ريده بود كف حياط و خلاصه خانه شده بود بازار مكاره و بعد هم دعوا با در و همسايه و ... .وارد هال كه شدم بحث بر سر خواب ديشب با با بود.حاجي فالگيري كه دوستش بود به او گفته بود كه خوني كه ديده خوابش را باطل كرده و پدر كمي خيالش راحت تر شده بود.مادرم تعريف مي كرد كه چطور عروسي دختر همسايه سابقمان با آمدن يك گربه سياه به عزا كشيده شد و داداشم داشت با نخود فال مي گرفت.خيلي جا خورده بود كه امسال قبول نشده بود.قبلا فال قبولي گرفته بود كه خوب در آمده بود اما بعد
…همه خانواده تعجب كرده بودند.
آخر شب كه شد پدرم از چشم شور اين و آن تعريف كرد و مادرم تصديق.و بعد هزار تا مثال صد تايك غاز كه كي كي را چشم زد و بعد چه شد و بعد مثلا فلاني كه از گدايي رو دست زخمي نمي شاشيد حاضر شد خدا تومان بدهد به فقير كه چشم شور اثر نكند و من كه حالم از اين مكررگويي ها بهم مي خورد.
×××××××××××××××××××
برادرم با ساك سبز روي دوشش مي رفت كه اولين روز خدمت نظامش را بگذراند.مادرم با سيني قرآن و تنگ آب آمد و آب را ريخت پشت سرش و مي گفت كه آب روشنايي ا ست.داداش كه رفت انگار خانه بي رمق شده بود.
كبوتر سپيدي كه دور پاها يش هم پر بود آمد پايين و نشست كف موزاييك هاي حياط.مادرم ذوق زده شد و برگشت به اتاق كه بابا خبر دهد.از كنارم رد شد و گفت:
-در خوشبختي هم باز مي شه،همه اش كه نحوست نيست.همين بي بي منير بود كه تا كفتر سفيد نشست تو خونه اش،پسره از خدمت معاف شد.وضع مالي اش هم كه خوب شد و يك شش دنگ كامل خريدن.
بعد شنگول و خوشحال رفت توي هال كه به بابا خبر دهد.لحظه اي بعد صداي جيغ كوتاه و بريده مادرم را كه شنيدم رفتم داخل.با با افتاده بود كف اتاق رو سجاده اش و از دهانش سفيدي مي زد بيرون.چشمانش روي سقف كليد شده بود.
نيم ساعت بعد كبوتر سفيد كه نشانه خوشبختي بود هنوز توي حياط نشسته بود و چشمان بق زده اش را دوخته بود به نعش با با كه از توي حياط بيرون مي بردند.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30334< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي